عليرضا عابدی زاده

نویسنده و معلم

  • صفحه‌اصلی
  • فروشگاه
  • پروفایل
  • رزومه
  • خیریه
  • ایمیل

رقص سایه با خیانت

تو که از پنجره‌های خیس شب گذشتی،
پشتِ هر نفسِ من، خنجری از فراموشی کاشتی…
حتی باد هم در آینه‌های شکسته‌ات گم می‌شود،
و من—
گرفته میانِ ترانه‌های نخوابیدهٔ ماه،
هنوز هم شبنمِ روییدنت را بر گلویم حس می‌کنم.

تنهایی،
قفسی‌ست از استخوان‌های خیسِ فراموشی—
آیا بگذارمت بروی؟
یا آوارِ نگاهت را همچون عشقِ اولِ بهار تحمل کنم؟
خیانت،
سکه‌ای بود که در حوضِ سکوت غلتید
و من هنوز صداهای شکستنش را می‌شمارم…

شاید تنها شدن،
پاسخی‌ست به دروغ‌هایی که ستاره‌ها در چشمانت کاشتند—
اما چه کنم؟
حتی سایه‌ی سبزت هم،
وقتی می‌رقصد،
شبیهِ نخستین بارانی‌ست که باور کردم زمین را می‌شوید…

علیرضا عابدی زاده دلنوشته شعر Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Wed 30 Apr 2025 ، ساعت 3:41 PM

مادر

گِردِ خیالت می‌گردم، مثل قمری که ماه را دور می‌زند.
دست‌هایت بوی نان می‌دهد، بوی زمستان‌های بی‌پایان و آفتابی که از پنجره می‌ریزد.
تو درخت تنهایی‌ام بودی، ریشه‌هایی که به ژرفای خاکِ خاطراتم دوید.
هر چینِ پیشانی‌ات، نقشِ درختی‌ست که عمرش بهاران را شمرده.

مادر،
لالایی‌ات از آب و آینه بود، از رودی که هیچ‌گاه خشک نمی‌شد.
من در آغوش تو بزرگ شدم، مثل دانه‌هایی که به زمین می‌سپاری و آسمان را می‌رویانند.
حتی شب‌ها که ستاره‌ها خاموش می‌شدند، چشمانت چراغانی از مهربانی بود.

حالا سال‌هاست باد، موهایت را سپید کرده،
اما دست‌هایت هنوز گرمیِ نانِ تازه را دارد،
هنوز در سکوتِ اتاق، صدای قدم‌هایت را می‌شنوم:
آهسته، مثل بارانی که زمین را نوازش می‌کند.

مادر،
تو آغازِ هر راه بودی و پایانِ هر ترس.
تو را با تمامِ فراموشی‌های جهان هم نمی‌شود فراموش کرد:
تو اولين کلمه‌ی هر دعا بودی،
آخرین نفسِ هر شبِ بی‌ستاره…

علیرضا عابدی زاده مادر دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Mon 28 Apr 2025 ، ساعت 9:1 PM

رقص جاودانه

در آغوش مرگ، زندگی همچون گلی‌ست که در دل تاریکی می‌درخشد، زیبا و شکننده، اما سرشار از امید. هر نفس، هر تپش قلب، یادآور سفری‌ست که در آن هر لحظه، هر ثانیه، همچون شعله‌ای لرزان در برابر باد، می‌تواند خاموش شود. اما همین شکنندگی‌ست که زندگی را گرانبها می‌سازد، همچون قطره‌ای شبنم بر برگ، که در نخستین پرتو خورشید، درخشان و زودگذر، زیبایی خود را به نمایش می‌گذارد. مرگ، آن دوست قدیمی و ساکت، همواره در کنار ماست، نه به عنوان پایانی تلخ، بلکه به مثابه آینه‌ای که در آن، حقیقت وجودمان را می‌بینیم: اینکه هر آغاز، پایانی دارد و هر پایان، آغازی نو. و در این چرخه‌ی ابدی، زندگی و مرگ، همچون رقصی جاودانه، در هم تنیده‌اند، تا به ما بیاموزند که زیبایی در پذیرش این حقیقت نهفته است، نه در گریز از آن.

علیرضا عابدی زاده مرگ دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Tue 22 Apr 2025 ، ساعت 8:12 PM

دوختن سکوت

آسمان مثل یک نامه‌ی قدیمی پاره شد و باران، حروف بی‌صدا را به گلویم ریخت. پایین‌تر از فریاد، جایی که سایه‌هایم به دیوار می‌چسبند، او ایستاده بود با چشمانی که ستاره‌ها را قورت داده بودند. دستانش را بلند کرد—نه برای بوسیدن، که برای شکستن قفسی از استخوان و پرنده.

خندید. صدایش شیشه‌رگ‌های شب را برید. خونِ مهتاب روی گونه‌هایش خشک شد و من... من هنوز دارم نفس‌هایی را می‌شمارم که به نخ‌های عنکبوت آویزانند.

پایان قصه اینجا نوشته نشده؛ زیر پوست دریا، جایی که ماهی‌ها خاطرات مردگان را می‌جوند، قلبم را پیدا کردم—یک گیلاس ترک‌خورده پر از زمزمه‌های تو. هر ضربان، یک دانه از آن را به شن‌ها می‌ریزد و امواج، زبانِ گمشده‌ی عشق را تکه‌تکه می‌کنند.

تو می‌دانی؟ مرگ تنها پروانه‌ای نیست که بال می‌زند. گاهی یک خاطره است که از آینه می‌افتد و هزاران ترک را با نام تو پر می‌کند...

علیرضا عابدی زاده سکوت دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sat 19 Apr 2025 ، ساعت 3:12 PM

داستان کوتاه "چرخ‌دنده‌های شن"

"چرخ‌دنده‌های شن" داستانی‌است درباره یک شهر خیالی که زمان در آن به صورت فیزیکی وجود دارد و توسط ساعت‌سازی پیر کنترل می‌شود. این داستان حول محور شخصیت‌هایی می‌چرخد که سعی می‌کنند لحظات گذشته را بازیابی کنند. داستان به موضوعاتی مانند عشق، از دست دادن، خاطرات و ماهیت زمان می‌پردازد. این داستان به خواننده یادآوری می‌کند که تنها زمانی واقعاً زندگی می‌کنیم که...

برای خرید کتاب بر روی لینک زیر کلیک کنید.

خرید

علیرضا عابدی زاده داستان چرخ‌دنده‌های شن Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Fri 18 Apr 2025 ، ساعت 10:10 PM

درخت اشک‌ها

صبحی که باغبان پیر مُرد، دخترک گلدانِ شکسته‌اش را زیر درخت بلوط گذاشت. هر شب، برگ‌ها به رنگ اشک‌هایش درمی‌آمدند: نقره‌ای از اندوه، آبی از تنهایی، سبزِ مهتابی از امید. ریشه‌ها تپش قلبش را ربودند. سالها بعد، دخترک—اکنون زنی با موهای سپیدِ باد—درختی را دید که از گلدان روییده بود: شاخه‌هایش از شیشه، برگ‌هایش قطرات یخ‌زده. روی تنه‌اش نوشته بود: «اشک‌هایت را به من بخشیدی؛ اینک سایه‌ها را به آواز تبدیل کن.» شب، باد از میان شاخه‌های شیشه‌ای نوایی سر داد که تنها دخترک می‌شنید… و گلدانِ شکسته، زیر ماه، دوباره جوانه زد.

علیرضا عابدی زاده داستان دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Wed 16 Apr 2025 ، ساعت 9:18 PM

نجوای ریشه‌های جاودان

در روستایی دورافتاده، پسرکی هر بامداد کنار تنۀ خشکیده‌ای می‌نشست. پیرزنی پرسید: «چرا اینجا می‌آیی؟»
پسرک گفت: «این درخت را پدربزرگم کاشت. می‌خواهم دوباره سبز شود.»
پیرزن خندید: «ریشه‌ها مرده‌اند.»
پسرک، بی‌اعتنا، مشتی خاک را کنار زد و دانه‌ای کاشت. ماه‌ها گذشت. جوانه‌ای نقره‌ای از زمین سر برآورد. پیرزن حیران ماند.
پسرک زمزمه کرد: «پدربزرگ می‌گفت ریشه‌ها هرگز نمی‌میرند؛ فقط خوابند.»
آسمان بارید و برگ‌های تازه، نجوای گذشته را بازگو کردند.

علیرضا عابدی زاده داستان دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Tue 15 Apr 2025 ، ساعت 7:24 PM

ریشه در باد

کودکی‌اش را در گلوگاه زمستان سپری کرد؛ زمانی که پنجره‌های یخ‌زده، دنیا را به قابی از بخار تبدیل می‌کردند و گرسنگی، نه یک مهمان، که سایه‌ی همیشگی بود. پدر، ردّی از خاکستر به جا گذاشت و رفت. مادر، با دستانی که از دوختن تاریکی به هم می‌تراشید، سکوت را به نان تبدیل می‌کرد. او یاد گرفت شکستگی‌ها را با ریسمان‌های خیال بدوزد: ابرهای فرسوده را به گهواره، باران را به نوازش، و زمزمه‌ی باد را به آواز.

سال‌ها بعد، وقتی به آینه نگاه می‌کرد، چهره‌ای را می‌دید که گویی از دل سنگلاخ‌های زمان بیرون کشیده شده بود. خطوط پیشانی‌اش، نقشه‌ی جاده‌هایی بودند که هرگز پیموده نشدند، و چشمانش دریاچه‌هایی یخ‌زده‌ای که بهار را به خاطر سپرده بودند. مردم می‌گفتند او "بزرگ" است، اما نمی‌دانستند بزرگی‌اش از کدام سوغاتیِ درد آمده: از همان روزی که مدرسه را ترک کرد تا دستان مادر را در کارگاه خیاطی یاری دهد، یا شبی که ستاره‌ها را به جای پدر، در سوراخ‌های سقف چوبی شمرد.

حالا، در برجی شیشه‌ای که آفتاب را به الماس تبدیل می‌کرد، برای کودکانِ محله‌های دوردست مدرسه می‌ساخت. در جیب کتش هنوز تکه‌ای زغال سنگ از معدن قدیمی نگه داشته بود؛ یادگاری از تاریکی که روزی روشنایی را به او آموخت. وقتی می‌خندید، صدایش آوازی بود از جنس بارانِ پاییزی—همیشه اندکی نم، اندکی یادآوری.

و شب‌ها، پیش از خواب، پنجره را باز می‌گذاشت تا باد، خاطراتش را ورقی بزند. می‌دانست گل‌های سپیدالو همیشه از میان ترک‌های بتن می‌رویند.

علیرضا عابدی زاده زندگی دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sat 5 Apr 2025 ، ساعت 9:39 PM

تنهایی‌ات را ببوس

در آن سکوتِ گِره‌گشا، تنهایی نه زخمی‌ست که بخواهی پنهانش کنی، که آینه‌ای‌ست از آسمانِ شکسته در دستانِ تاریکی. شبیه برگ‌های پاییزی می‌شوی که پیش از رقصِ آخرین، با باد نجوا می‌کنند: «تنها نیستم؛ با خویشتنِ بیکرانم هم‌آواز شده‌ام.» سایه‌های اتاق، مثل نُت‌های ناتمامِ آهنگی آشنا، بر دیوار می‌رقصند و تو در می‌یابی که گاه، خلوتِ خالی از صدا، عمیق‌ترین ترانه‌ی وجود را زمزمه می‌کند. تنهایی‌ات را ببوس؛ شاید شعری‌ست که هنوز از زبانِ ستاره‌ها نشنیده‌ای…

علیرضا عابدی زاده تنهایی دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sun 30 Mar 2025 ، ساعت 4:44 PM

قفس تنهایی

در سکوتِ سنگینِ شب، تنهایی همچون شبحی مهربان و بی‌امان بر شانه‌هایت می‌نشیند، گویی ستارگان آسمان، نامه‌های ناخوانده‌ای هستند که به دست باد سپرده‌ای و هرگز پاسخ‌شان نخواهی یافت. دلِ گرفته‌ات، قفسی از خاطره‌های پراکنده است که پرندگانش یک به یک پرواز کرده‌اند، تنها زمزمه‌ی بال‌هایشان در گوشت می‌ماند و بوی غربتِ پرواز. سایه‌های اتاق، با تو می‌رقصند، اما پایبند نوری هستند که مدت‌هاست خاموش شده. حتی زمان هم اینجا کندتر می‌دود، گویی شن‌های ساعتِ شنی، در انتظارِ اشکی یخ زده‌اند تا حرکت کنند. تنهایی، دریایی‌است بی‌کرانه که موج‌هایش نه از آب، که از سکوت ساخته شده و تو قایقی هستی بی‌پارو، سرگردان میان آوازهای ناتمامِ دل... و اینگونه‌است که دلگیریت، مانند مهِ صبحگاهی، همه‌چیز را در بر می‌گیرد، اما هرگز نمی‌داند چرا خورشیدِ امید، حتی وقتی میتابد، سرد است.

علیرضا عابدی زاده دلنوشته تنهایی Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Tue 25 Mar 2025 ، ساعت 4:44 PM

بهارِ واژه‌ها

شکوفه‌ها سر برآورده‌اند از خواب زمستانی،
و آینه‌ها، نفسِ نخستین خورشید را در جامِ سپیده‌دم شکستند.
زمین، هزاران نامه‌ی سبز به آسمان می‌نویسد
و باد، برگ‌های کهنه‌ی زمان را ورق می‌زند…

نوروز، آغازی است با آوازِ آب،
با نقشِ پروانه بر پرده‌ی خاک،
با جاری شدنِ ستاره‌ها در رگ‌های زمین.
سال نو، مُهری است از نور بر پیشانیِ روزها؛
نوروزتان پیروز،
تا آفتاب، هماره در تکرارِ رویشِ شما باشد.
🌱🌞

علیرضا عابدی زاده سال نو بهار Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Thu 20 Mar 2025 ، ساعت 12:32 PM

هنر زیستن (2)

در کاروان گذرا بودن، که هر نفس نوازشی است از رهگذار باد، زندگی چون شعله‌ی شمعی است در گذر تندبادهای بیکران. فرصتِ بودن، قطره‌ای است در اقیانوسِ زمان، که هر لحظه‌اش گوهری است در مشتِ فراموشی. در این مسیر پر از سنگلاخ، که گاه تاول‌های خستگی بر پا می‌نشاند، باید در پیچ‌وخمِ هر درد، شکوفه‌ی شادی را جست: تبسمِ ناگهانی غریبی در گذر، آوازِ پرنده‌ای که پنجره را به آینه‌ی خاطرات بدل می‌کند، یا بوی نان تازه‌ای که از دلِ خاکسترهای روزمرگی برمی‌خیزد. این لحظه‌های کوچک، چون ستارگانِ ریزِ سپیده‌دم، تاریکیِ جهانِ دار مکافات را می‌شکافند و به هستیِ گذرایمان وسعتی ابدی می‌بخشند. زیستن، هنرِ چیدن گل‌های اقاقیا از لبه‌ی پرتگاه است.

علیرضا عابدی زاده زندگی دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Mon 13 Jan 2025 ، ساعت 7:0 PM

هنر زیستن (1)

زندگی همچون کتابی است که هر فصلش با مرکب غبارآلودِ زمان نوشته می‌شود؛ گاه با حروفی طلایی از شادی‌های گذرا و گاه با واژگانی سنگین از اندوه‌های ماندگار. در هر برگش، رازی نهفته است: بارانِ اشک‌ها سبزه‌های امید را سیراب می‌کند، زخم‌ها نقشه‌ی ستارگان را بر پوستِ روح حک می‌کنند، و تاریکی‌ها، چراغِ درون را جلا می‌دهند. زندگی نه پیروزی مطلق است و نه شکستِ بی‌قید، بلکه رقصی است میانِ خیابان‌های پرپیچ‌وخمِ تجربه، جایی که هر قدم، حتی اگر به گمراهی بینجامد، آینه‌ای است برای دیدنِ ژرفایِ وجود. درس‌ها گاه چون برگ‌های پاییزی می‌بارند، آرام و بیصدا، و گاه چون توفانی ناگهانی ریشه‌های یقین‌های کهن را می‌شکنند. اما در این میان، زندگی همواره نجوا می‌کند: «زیباییِ مسیر، در همین دریافتن است که هر رویداد، حتی خارهای راه، گُلستانی است برای پرورشِ رُخِ دانایی.»

علیرضا عابدی زاده زندگی دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Mon 13 Jan 2025 ، ساعت 6:0 PM

عشقِ فراموش نشده

در سحرگاهانِ بیخوابی، عشقمان چون شبنم‌های اشک‌آلود روی مژگانِ زمان نشست و بی‌صدا محو شد؛ تلخ‌تر از قهوه‌های سردشده در انتظار، و شیرین‌تر از خاطراتی که بر پوستِ قلبم نقش بست...
دستانمان که روزی گرمای همدیگر را جستجو می‌کردند، اکنون تنها یادگارِ عبورِ عابری‌اند از کوچه‌های تنهایی.
غروبِ عشقمان نه با فریاد که با نجوایی مُهمَل فرونشست، مثلِ شعری ناتمام که هرگز قافیه‌اش را نیافت...
اما در این سکوتِ شکسته، پشیمانی نیست؛ چرا که عشق را تا آخرین قطره‌ی وجود نوشیدیم، بی‌آنکه جامِ زهرآگینِ فراموشی را به لب آوریم.
گیسوانت هنوز در بادهای خزان می‌رقصد و من، زیر آوارِ خاطراتت، مظلومانه می‌درخشم—چون شمعی که تا بامداد می‌سوزد، بی‌آنکه از سوختن پشیمان باشد.

علیرضا عابدی زاده عشق دلنوشته Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Mon 13 Jan 2025 ، ساعت 5:0 PM

چراغ امید

در سکوتِ شبانِ خاکستری،
زمینِ ما زخمِ مهتاب را به خاطر می‌سپارد.
هر ستاره، قصیده‌ای است از آگاهی که در چشم‌های بیدار می‌درخشد،
و باد، حاملِ نجوای فرداهاست…

خونِ رودها در رگ‌های خشکِ کویر جاری است،
اما ریشه‌های ما از اعماقِ تاریخ، آبِ حیات می‌مکند.
هر نسل، مشعلی است که از خاکسترِ خویش برمی‌خیزد،
و آوازِ قناری‌ها، حتی در قفسِ آهن، نویدِ پرواز می‌دهد.

شهرها در هجومِ خزان می‌لرزند،
ولی جوانه‌های انار، زیر برفها، رازِ بهار را زمزمه می‌کنند.
ما فرزندانِ کوه‌های سرکشیم؛
حتی اگر صخره‌ها خرد شود، قامت‌مان به سمتِ آسمان است…

در هر پنجره، چراغی از امید روشن است،
و انگار دست‌های بیقرارِ زمان، گیسوانِ تاریکی را میتَنَد تا طنابِ سپیده دامن شود.
آه، اینجا هر فریاد، سنگی‌است که در آب‌های ساکنِ ترس امواج می‌آفریند،
و هر قطره، دریا می‌شود…

بگذار خارهای راه، پاهای ما را آگاه‌تر کند،
و بارانِ اشک، بذرِ رویش را در خاکِ زخم بپروراند.
ما از نو خواهیم خواند، حتی اگر آوازمان را به باد بسپارند،
چون آوازِ ما از آنِ باد نیست؛
از آنِ زمینی‌است که می‌داند چگونه در سکوت، فریاد شود.

آگاهی سیاسی علیرضا عابدی زاده اجتماعی
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Mon 13 Jan 2025 ، ساعت 3:0 PM

آگاهی

در میان شفق‌های تیره‌ی روزگار، ایران ما همچون کشتی‌ست که بر امواج خروشان سرنوشت می‌رقصد. هر موج، چالشی است که بر پیکر این سرزمین فرود می‌آید؛ از نابرابری‌های اجتماعی تا دغدغه‌های محیط زیستی، از سایه‌های سنگین سیاست تا زخم‌های کهنه‌ی تاریخ. اما در دل این طوفان‌ها، نور کوچکی می‌درخشد: نور آگاهی.

آگاهی، همان جرقه‌ی امیدی است که تاریکی‌ها را می‌شکافد و راه را برای تغییر روشن می‌کند. این آگاهی، نه از آسمان فرود می‌آید، نه در کتاب‌ها محبوس است؛ بلکه در قلب‌های بیدار مردمان این سرزمین زاده می‌شود. هر نگاه عمیق‌تر، هر سوال جسورانه‌تر، و هر تلاش برای فهمیدن، گامی است به سوی تغییر.

تغییر، نه با شعار، که با شنیدن آغاز می‌شود. شنیدن صدای محرومان، دیدن رنج زمین، و درک دردهایی که در سکوت فراموش شده‌اند. تغییر، نه با انتظار، که با حرکت ممکن می‌شود. حرکت به سوی همدلی، به سوی مشارکت، و به سوی ساختن فردایی که در آن کرامت انسان و طبیعت محترم شمرده شود.

ما، مردمان این سرزمین، باید آینه‌ی آگاهی باشیم. آینه‌ای که واقعیت‌ها را بی‌پرده بازتاب می‌دهد و راه را برای اندیشه‌های نو می‌گشاید. هر یک از ما، با آگاهی‌افزایی، می‌تواند چراغی باشد در تاریکی، و هر چراغ، راهی را روشن می‌کند که به سوی ایرانی آزاد، عادلانه و آباد می‌رسد.

بیایید آگاه باشیم، بیایید بیدار باشیم، و بیایید با هم، گام‌های کوچک اما استوار برداریم. زیرا تغییر، از آگاهی آغاز می‌شود، و آگاهی، از ما.

علیرضا عابدی زاده سیاسی اجتماعی Alireza Abedizadeh
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Mon 13 Jan 2025 ، ساعت 2:0 PM

رمان جنایی روانشناختی "بالماسکه"

Masquerade

Masquerade is a 2020 crime mystery novel written by Iranian novelist and teacher Alireza Abedizadeh.

Masquerade is a chilling psychological thriller that delves into the dark recesses of human nature, obsession, and manipulation. Set in the quiet town of Greenville, the story unravels a web of secrets, lies, and murder orchestrated by a manipulative mastermind from behind bars. As Detective Matthew Davis races to solve a series of ritualistic killings tied to his own past, he uncovers shocking truths about love, loss, and betrayal that will leave readers questioning how far they would go to protect the ones they love—or themselves. With its intricate plot, morally complex characters, and relentless suspense, Masquerade keeps you on edge until the very last page.

You can read the first chapter here.


در سایه‌های تاریک گرینویل، رازی از دهه‌ها پیش به حال حاضر نفوذ می‌کند زمانی که کارآگاه متیو دیویس به بررسی قتل زنی جوان می‌پردازد که به گذشته پنهان خودش بازمی‌گردد. همراه با کشف ارتباط این ماجرا با دختر مخفی‌اش، جولیا ، و یک زندانی قاتل، متیو در میان دروغ‌ها، خیانت‌ها و شکستن هویت‌ها گرفتار می‌شود...

خرید در ادامه مطلب

ادامه مطلب
Masquerade Alireza_Abedizadeh علیرضا_عابدی_زاده رمان
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Wed 1 Jan 2025 ، ساعت 7:0 PM

داستان کوتاه "مادر" - قسمت چهارم (پایانی)

مادر - قسمت آخر

انگار سال ها از آن شب می گذرد.
در خیال هایم آسمانم رنگ دارد.
دوست دارم بدوم؛ آنقدر ایستاده ام، از نفس هایم اثری نیست.
مادرم یک روز چمدانش را بست.
کفش هایش را جفت کرد، چادرش را سر کرد و رفت. از آن روز من مانده ام و خیال های رنگی. گل های سرخ باغچه ام تازه روییده اند. خاک را که عوض کردم، دستانم پینه بست. هرزه هایی که گاه و بیگاه می رویید را با دست چیدم؛ می بینی، خاکی است جای چند خراش هم دارد. خراش هایی که تا نگاهشان می کنم یاد اولین روزی می افتم که تصمیم گرفتم در باغچه ی کوچکم گل بکارم. می دانی، بعد از رفتن مادرم، داستان پدر و همه شب هایی که در میانه های داستان هایش خوابم می برد، یک نفر...، یک نفر باید دوباره باغچه را از نو می ساخت. نمی دانم. فکر کنم آنقدر پایین رفتم که همه گذشته را در آن دفن کنم. همه خاکی که بیرون آوردم، همه را بیرون ریختم. کار سختی است اما نه آن قدر که به درخت خشکیده ی یادگاری از دیروز عادت کنم و بگویم این همه دارایی من است. سد را شکستم. حال در کنج خانه، بوته ی لاله کاشته ام؛ درخت بیدی که از دیوار کنار بالا برود و یک بوته ی خار؛ زخم ها را یادم نرود، بهتر است.
عکس مادرم را به دیوار اتاقم زده ام.
پدرم را فراموش می کنم و فقط به فکر زمستان و این باغچه می مانم. می دانم که می گذرد. و بگذار بیاید. تا به سرمای دی عادت نکنیم، گرمای اسفند را حس نمی کنیم.

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

مادر سیاسی داستان_کوتاه علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sun 2 Jan 2022 ، ساعت 9:0 PM

داستان کوتاه "مادر" - قسمت سوم

مادر - قسمت سوم

پدرم. آخرین مردی که تصویر چهره‌اش در ذهنم باقی مانده. مادرم کمتر از او حرف می‌زند. وقتی سوال پیچش می‌کنم و می‌خواهم که لااقل توصیفش کند می‌گوید که رنگی است. هزار رنگ و یک رنگ. سر در نمی‌آورم انگار تکه روزنامه‌ای است که باید بریده شود و لای کتابی پنهان شود. هر بار اصرار من کمر مادرم را بیشتر خم می‌کند. دیگر نپرسیدم کیست. خود را قانع کردم که نیست. سالهاست رفته و دیگر باز نمی‌گردد. همه روزهای کودکی‌ام دنبال دستان بزرگ و اخم‌های ترسناکش بودم اما حال، وقت زدودن بیگانگی هاست. کنار مادرم می‌نشینم. آنقدر این روزها عوض شده که نمیشناسمش. مدام می‌خندد یا وقتی حواسش نیست و نگاهش می‌کنم انگار دنیایش را دوباره در دست خدای خودش می‌بیند. می‌گوید زمان یک دایره است. قدیمی‌ترها چرخ می‌نامیدند و او دایره. با کسی انگار صحبت می‌کند. حرف هایش... گوش که تیز می‌کنم، مبهم و هیچ اند انگار. "کی دیوار ها را نقاشی کنیم" "ماشین چاپ مال همان روز ها بود حال چه کنیم"
نمیفهمم چیستند و چه می‌گوید. سوال من پدرم است. این بار که می‌پرسم انگار منتظر بوده. روی صندلی می‌نشیند:
"خودم هم نمی‌دانم آخرین بار کی بود. زمان آخرین‌ها را همیشه نگه می‌دارم اما برای پدرت، او آغازی بود بر آخرین‌ها." می‌فهمم که پدرم خیلی چیزها را نمی‌خواست. مادرم می‌گوید کم حرف می‌زد. آنقدر که همه جملاتش یک صفحه نمی‌شد اما مادرم همه آن یک صفحه را برای خودش مقدس می‌داند. مادرم می‌گوید آتش که روشن می‌شود آب را سپر می‌کنند اما آن سال پدرم که چوب بود را سوزاندند و وقتی نوری از آن پیدا شد... حاجتی نیست جنگل را بسوزانی، سرما نمی‌ماند.
گنگ می‌گوید یا شاید من آنقدر نمی‌دانم. "زمستان، فصل سوختن چوب‌هاست. فصل گم شدن شکوفه‌ها زیر خاک های فشرده‌شده با لگد اما یادت باشد، همه جنگل های دنیا را هم که بسوزانی، ریشه‌ها، به امید دیدن آفتاب رشد می‌کنند"
این را گفت و دیگر از پدر هیچ نشنیدم...

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

مادر سیاسی داستان_کوتاه علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sun 2 Jan 2022 ، ساعت 8:30 PM

داستان کوتاه "مادر" - قسمت دوم

مادر - قسمت دوم

یادم می‌آید چند روزی بود که مادرم بیمار بود. سمفونی سرفه‌هایی که طنین خش‌داری را به گوش می‌رساند در خانه مدام پخش می‌شد. سن کمی داشتم به همین سبب عذرهای مادرم برای قصه نگفتن را قبول نمی‌کردم. اگر یک چیز از همه روزهای زندگی فهمیده‌ باشم، همین است که مادرها تکرار نمی‌شوند.
خطش را گم کرده بود، یادش آوردم؛ دانشگاه آخرین صحنه‌ای بود که مادرم توصیف کرده بود. صدایش خش داشت. ابتدا نمی‌فهمیدم اما بعد صدا واضح‌تر شد. انگار داروها ذهن مادرم را خسته کرده بودند. می‌گفت دو دزد دریایی باهم کشتی‌ای را تصاحب کردند؛ هدف آنها کشتی بود اما به دستش که آوردند شمال و جنوبشان گم شد. هرکسی سازی می‌زد. در این بین، یک نفر راضی شد کنار بکشد و به دیگری ثابت کند که راه اشتباه است. دزد اول اما از ظن و گمان سوء، دزد دوم را دور از چشمان خدمه کشت. حال او ناخدای کشتی بود که ابرها را می‌شکافت. داستان را که تمام کرد آهسته در گوشم نجوا کرد: خیلی وقت‌ها آدم‌ها چشم هایشان را می بندند اما بیدارند. وقت‌هایی که خود را به خواب می‌زنند و منتظر تشر یا صدایی بلند هستند، می‌دانند که خواهد آمد، مثل صاعقه ای که از پس ابرهای تیره می‌آید. برگ‌های درخت که می‌ریزند همه زیبایی‌اش را به خاک هدیه می‌کنند اما سرمست‌ترینِ کهنسال هایشان هم می‌دانند که روزی همین خاشاک‌ها بر تنه می‌کوبند؛ مادرم می‌لرزید مثل لرزه‌ای که بیمار دارد، مثل صدای ناخنی که روی تخته کشیده می‌شود و با تمام موهای بدن احساس می‌کنی. مثل همان لرزه بود. هذیان می‌گفت. بیمار بود. می‌گفت درد چکمه‌ها را می‌توان تحمل کرد اما سوزش پونزها و سیلی‌ها سخت‌تر است. نمی فهمیدم. مادرم هیچگاه تندی نمی‌کرد مثل یک سنگ تراشیده شده‌ی متحرک بود. نه می‌خندید که به سپیدی بزند، و نه هق هقی که درد را تخلیه کند. گاه لبخندی که چشم نازک کند و هر شب، اشکی که گونه‌ای تر کند. مادرم رازآلود بود. مثل کتابی که هیچکس نمی‌تواند بخواندش. قرآنی که در پستوها پنهان شده از ترس سوزانده‌شدن، بدان می‌مانست.
مادرم خوابش برد. دستانش را گرفتم و فشردم؛ تنها چیزی که داشتم او بود.
پدرم... شاید قصه‌ی بعد داستان پدرم باشد. مادرم همیشه می‌گوید او را در خیالم رنگی ببینم. مثل رنگ‌های مداد رنگی...

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

مادر سیاسی داستان_کوتاه علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sun 2 Jan 2022 ، ساعت 8:0 PM

داستان کوتاه "مادر" - قسمت اول

مادر - قسمت اول

به نام خدا
کوچک تر که بودم، مادرم برایم قصه هایی می گفت از روزهایی که انگار هزار سال با من فاصله داشتند. مردمی که شاد بودند، همسایگی هایی که به پیوند های خونی و برادری طعنه می زد و آبادی که در حوالی مان سرک می کشید. داستان هایش همیشه نیمه کاره می ماند چون به خواب می رفتم و پایانی در کار نبود. برای من همیشه رنگی بود و زیبا اما صبح ها، روسری مادرم خیس بود و چشمانش سرخ. خنده هایش محو می شد. حدس می زدم اخر قصه هایی که برایم تعریف می کند اتفاقی می افتد که خوابش را برهم می زند. چند بار تلاش کردم رد این رویا های شیرین را تا پایان داستان بگیرم اما چشمانم امان نمی دادند. یک شب مصرانه تلاش کردم تا خوابم نبرد. که نوازش موهایم را حس نکنم. داستان با همان دوستی ها و زیبایی ها شروع شد، از رنگی ترین صحنه هایی می گفت که تمام تصوراتم راجع بهشان سیاه و سفید بود. یکباره ایستاد. نفسس را حبس کرد و سپس آهی کشید. انگار از اشتباهی ترسیده باشد. لحنش انگار ترسیده بود. "آمدند و گفتند دنیایتان را زیبا می کنیم. فردایتان را از هر نگرانی پاک می کنیم. فریاد می کشیدند که آزادیم اما بعد همه مان را به سکوت فراخواندند" اولین بار فهمیدم مادر ها هم گاهی ابر می شوند و میبارند. مادرم بارید. ادامه داد. "همه مردم حرف هاشان را باور کردند. آخر آن روزها که کسی دروغ نمی گفت. حرفشان را باور کردیم. چهره های درهم رفته را دیدیم و فکر کردیم ناجیان خواب های نیمه تماممانند. روزی که رویاهامان را فروختیم، جشن گرفتیم و منتظر ماندیم. گفتند خاکمان را عراق شخم می زند. چه جوانانی را قربانی کردیم تا آتش خشم خدای مان فرو نشیند." مادرم میبارید. دانشگاه، چه کلمه ای بود و چه نوایی داشت که هربار تکرارش می کرد انگار از تیرگی مدام حرف می زند. این کوی چه بود. خوابگاه چه مکانی بود نمی دانم اما آن شب مادرم صبر کرد. انگار این داستان تکه ای گمشده دارد. کوچکتر که بودم نمی فهمیدم. الان هم نمی دانم دانشگاه و خوابگاه چه ربطی به چشمان سرخ مادرم داشتند. من حتی نمی دانم معنی محاکمه چیست که بدون محاکمه را درک کنم. آدمی گنگ و عجیب بود مادرم. حال که کمی بزرگتر شده ام می خواهم بفهمم رای چیست. امام جماعت مدرسه مان می گوید امام حسین آزاده مرد. می گوید آدم های خوب یکدیگر را دوست دارند. مثل شروع قصه های مادرم. می خواهم بدانم آزاده کیست. چرا آدمها دیگر حس خوبی به هم ندارند. نام من کوشا
موضوع انشا: چند قصه که از کودکی به یاد دارید.

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

مادر سیاسی داستان_کوتاه علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sun 2 Jan 2022 ، ساعت 7:30 PM

اقدام پژوهی درباره آموزش زبان مبتنی بر بازی و تأثیر آن بر پیشرفت زبان انگلیسی فراگیران زبان دوم

کودکان در سال‌های اولیه رشد خود، از طریق کشف و بازی به مراتب راحت‌تر و مؤثرتر از روش‌های سنتی یاد می‌گیرند. فرصت‌های یادگیری به این شیوه به شدت تغییر می‌کنند همان‌طور که کودکان بزرگ‌تر می‌شوند.

"تجربیاتی که به کودکان اجازه می‌دهند تا از طریق کشف و بازی یاد بگیرند، تفکر خلاقانه و انتقادی آن‌ها را توسعه می‌دهد که برای موفقیت تحصیلی آن‌ها ضروری است" (دیویس و همکاران، 2013؛ هولمز، لی دن و شین، 2013؛ انجمن بین‌المللی توسعه جامعه اطلاعاتی، 2012؛ ون و هان، 2010).

با پیشرفت فناوری و معرفی تجهیزات جدید به معلمان، فرصت‌های مختلفی برای ایجاد تجربیات یادگیری منحصر به فرد مانند بازی‌ها پدید می‌آید که می‌تواند در برنامه درسی آن‌ها گنجانده شود. برای انجام این کار، مربیان باید تحقیقات قبلی مربوط به اجرای و اثربخشی آموزش مبتنی بر بازی را تحلیل کنند. هدف از این مرور ادبیات، بررسی استفاده از آموزش مبتنی بر بازی در کلاس درس مقطع متوسطه اول برای تعیین تأثیر آن بر پیشرفت تحصیلی دانش‌آموزان است.

برای مطالعه مقاله به زبان اصلی به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

ادامه مطلب
Game_based_language_teaching علیرضا_عابدی_زاده مقاله research
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Fri 1 Jan 2021 ، ساعت 6:0 PM

سخنان لبریز از حقیقت (نهج البلاغه)

سخنان لبریز از حقیقت

همیشه ترس داشتم از اینکه حقیقت را ورای تصورات خود ببینم. از خطاهای چشم خود می‌ترسیدم و هرچه مرا نسبت به آن آگاه می‌کرد، کنار می‌گذاشتم و از آن دوری می‌کردم. اولین بار که نهج البلاغه را خریدم خواستم مثل حافظ تفالی بزنم. "ای مالک! در امور بیت المال سختگیر باش و در بخشش آن گشاده دست. اگر امین و ماموری بدان خیانت کرد اورا در سراسر شهر بگردان و داغ خیانت بر پیشانی اش بنه که مردم بدانند این نه امری آسان گردیده است."کتاب را بستم و تاکنون که ۳ سال از آن گذشته هوس دوباره خواندنش را هم نکرده‌ام. علی حقیقتی را فریاد زد که از جامعه‌ی ما به دور است. جامعه ای که به نام او نام نهادیم و خود را مریدش خواندیم. اصلا اگر این گونه باشد در جامعه اسلامی کسی مسئولیت امور را برعهده نمی‌گیرد. از خطاهای ذهنم تنفر دارم. نمی‌توانم درکشان کنم. اگر علی اینگونه گریبان خود را برای امانت مردم چاک می‌داد چرا مدعیان راهش هر کدام در گوشه‌ای مردار بیت المال (بیت الهوس) را به دندان گرفته‌اند و سیری ندارند؟ ندانستم که بوی این تعفن آن قدر بالاست و بی حد که عطر آن به مشام احب منسبان خوش آمده، آنقدر در آن مستغرق گشتند که رو به قبله غش کرده‌اند. آن وقت حاکم شرع برای رضایت مردم و اجرای حکم خداوند، سلاطین سکه را به دار فرا می‌خواند. یاد‌آوردم حکایتی را که دو دزد به خانه‌ای زدند از قضا دیگری نیز در حال دزدی از همان خانه بود. هیچ مگر تنگی عسل نیافتند اما صاحب‌خانه به موقع سر رسید و ماموران را خبر کرد. آفتاب که طلوع کرد دیدند دزد اول دست خود را تا آرنج در کوزه فرو برده و دو درمانده‌ی دیگر منتظر که سهم خود را بردارند و بروند. قاضی به آن دو نفر حکم حد و زندان داد و آن یکی را آزاد کرد. گفتند: چگونه چنین کردی؟ گفت: غلام خانه بود، صاحب‌خانه خود رضایت داد!

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

نهج_البلاغه امام_علی سخنان_لبریز_از_حقیقت علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Fri 1 Jan 2021 ، ساعت 5:30 PM

برابری جنسیتی

برابری جنسیتی

همه انسان‌ها چه مرد و چه زن حقوق یکسانی در جامعه دارند. یعنی با هم‌دیگر برابر و یکسان هستند و اگر یک جنس خاص ادعای برتری کند این دیگر عدالت نیست بلکه یک تبعیض است. چونکه در آن جامعه حقوق مدنی رعایت نشده است. متاسفانه دیدگاه‌های رواج یافته در جوامع، که بیشتر بر پایه سنت‌گرایی هستند و نه بر پایه حقوق مدنی و انسانی، باعث شده اند که بسیاری در جامعه محروم از حقوق مدنی باشند. این دیدگاه‌ها بیشتر ریشه در مسائل مذهبی و قومی و سیاسی و ریشه در تفکر یک فرقه خاص در جامعه دارند.
برابری جنسیتی مستلزم توانمندسازی زنان با تأکید بر شناخت و جبران نابرابری قدرت و دادن استقلال بیشتر به زنان برای مدیریت زندگی خود است. نقش‌هایی که زنان و مردان در جامعه برعهده می‌گیرند، به صورت بیولوژیکی به آنها داده نشده است؛ بلکه این نقش‌های اجتماعی، در حال تغییر و تغییرپذیرند و اغلب این نقش‌پذیری توسط فرهنگ، مذهب و در زمان و مکان تغییر می‌کند.
بی‌تردید میزان رشد و تمدن و فرهنگ هر جامعه‌ای را با عیار زنان باید اندازه گرفت. جامعه‌ای که بیشتر زنان آن خود را از گزند بیشتر مردان در امان نمی‌بینند، هنوز در دوران بردگی و بدویت سر می‌کند؛ حتی اگر مذهبی‌اش به آیات قرآن بپیچد و یا غیر‌مذهبی‌اش به مدرک دانشگاهی‌اش ببالد.
برابری جنسیتی تنها زمانی به دست می‌آید که زنان و مردان فرصت برابری در همه حقوق و وظایف زندگیشان و تقسیم برابر در توزیع قدرت و نفوذ و فرصت‌های برابر برای استقلال مالی، آموزش و پرورش و تحقق آرزوهای شخصی خود داشته باشند.
زنان در جامعه ما به تعدد نابرابری را بر علیه خود بازتولید می‌کنند. زنانی که هنوز در طیفی وسیع استعدادها و قابلیت های خود را باور ندارند، و در این میان نیز هستند زنان به ظاهر مدرنی که اقیانوسی به عمق یک سانتی متر اند و از حضور در کنار یک مرد منقلب می شوند! مسئله مهم در این باره رسیدن به خودباوری است. باید این خودباوری در زنان به وجود آید و آنان ایمان بیاورند که با مردان برابرند، برابرند، برابرند و برابرند! آن‌ها می‌توانند پا به پای مردان در جامعه، سیاست و دیگر عرصه‌ها حضور پررنگ داشته باشند و به اندازه مردان تاثیر گذار باشند.

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

نابرابری_جنسیتی جایگاه_زن نابرابری_بین_زن_و_مرد علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Wed 2 Jan 2019 ، ساعت 4:30 PM

معلم

معلم

بشارت باد شما را دوزخی سوزان
مسئولین متفکران پوچ و واهی! آنان که یک ملت را به ورطه ی نابودی کشانیده اید! دوزخ ما چشم به راه شماست...
راه های بسیاری برای نابود کردن یک ملت و مملکت وجود دارد. حمله ی نظامی، تحریم، فقر و رکود، اما اهم آنان را شما نادانان اجرا میکنید حال آنکه سربند خادمی ملت به سر بسته اید. شما معلم را محصور کرده اید. محصور به تفکرات بی غایت، بی ارزش و احمقانه! در صدد آنید که سفاهت خود را از طریق محدود کردن تفکر و عقاید یک معلم به نسل های بعد انتقال دهید.
بشارت باد شما را ای یزید و عمر سعد که لااقل حسین را کشتید و سجاد را برای آیندگان، ولو ناخواسته حفظ نمودید‌. بیایید ببینید که نوادگانتان علی الظاهر به شما لعن میفرستند و در باطن سجده به درگاه شما دارند‌.
معلم را آزاد کنید تا زندگانی جریان یابد. معلم، قلب تپنده ی جامعه نیست. معلم، بازوی یک جامعه است.
یا ابالفضل العباس، دستمان را بگیر و رهنمایمان باش...


و من الله التوفیق

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

معلم مقام_معلم معلم_در_ایران علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Tue 2 Jan 2018 ، ساعت 5:55 PM

جایگاه معلم

جایگاه معلم

آری! در عظمت جایگاه معلم همین بس که در ایفاء وظیفه، همکار برگزیدگان ایزد منان هستند. وظیفه معلمی خطیر، اما وظیفه مسئولان برای حل مشکلات و نابسامانی‌های جامعه معلمی بس گران‌تر و از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. معلمی که بایستی در جهت تعلیم و تربیت فرزندان این جامعه گام بردارد به دلیل تورم، تبعیض، حقوق حداقلی، نابسامانی‌های مدیریتی و کم‌توجهی مسئولان با مشکلات روز افزون و گرانی افسارگسیخته دست و پنجه نرم می‌کند. در بیشتر جوامع توسعه‌یافته و در حال توسعه بشری بیشترین حقوق و مزایا به معلمان اختصاص دارد و هیچگاه اجازه نمی‌دهند دامنه بحران اقتصادی به سفره‌ی معیشتی معلمان برسد. اما شرایط روز زندگی معلمان در ایران جایگاهی تاسف‌بار دارد. مشکلات معیشتی معلمان منزلت اجتماعی آنان را نیز دستخوش آشفتگی کرده است. معلمی که از منزلت بالایی برخوردار نباشد نمی‌تواند در انتقال ارزش‌ها و کمک به رشد همه جانبه دانش‌آموزان به طور موثرتری عمل کند.
نیازی نیست معلمان را آسمانی کنیم همین که بپذیریم آنها هم کارمند هستند و خانواده و هزینه زندگی دارند کافی است. معلمان می‌خواهند آنها را همانند سایر کارمندان در نظر بگیریم و هر چه برای سایر کارمندان در نظر گرفته شد، شامل حال معلمان هم بشود.

جایگاه معلم

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

جایگاه_معلم مقام_معلم فرهنگیان علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Tue 2 Jan 2018 ، ساعت 5:0 PM

چراغی که به مسجد رواست، به خانه حرام است!

چراغی که به مسجد رواست به خانه حرام است

آیت‌الله محمدحسن اختری، دبیرکل مجمع جهانی اهل بیت، مهرماه ١٣٩۶: برای مسلمانان یمن و میانمار ٣٠٠ میلیون دلار دارو و امداد های پزشکی فرستادیم و ١٠٠ خانه ساختیم. در میانمار بیمارستان صحرایی احداث می‌کنیم.

وی در آبان‌ماه ١٣٩۶: ایران یک بیمارستان ۵٠ تختخوابی و با هزینه ۴ میلیون دلار در اوگاندا ساخت و با حضور محمدجواد ظریف افتتاح شد.

این در صورتی است که کمی این طرف تر در آذرماه ١٣٩۶ رییس اداره سرطان وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی می‌گوید که مهم‌ترین مشکل درمان سرطان در ایران کمبود امکانات است و سالانه بیش از ١٠٠ هزار مورد ابتلای جدید به سرطان در کشور ثبت می‌شود. رتبه‌ی جهانی ایران در زمینه‌ی بهداشت نود و سوم است. سالیانه ۶٠ هزار نفر از ایرانیان قربانی استفاده از تجهیزات پزشکی غیراستاندارد در بیمارستان‌ها می‌شوند. وزیر بهداشت می‌گوید: هزینه سرسام‌آور درمان هر سال هفت درصد از جمعیت ایران را به زیر خط فقر می‌برد.

البته چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است، اما بیاییم و این جمله را نقد کنیم و با توجه به آمار زیر بگوییم که سیره اهل بیت (ع) ابتدا انفاق به نیازمندان بود. سال ٩۶ حدود ١۶ درصد از جمعیت ایران در فقر مطلق به سر می‌بردند و در پایان سال ٩٧ این میزان به حدود ٢٣ الی ۴٠ رسیده است. درحالیکه حدود ۵٠ میلیون نفر از جمعیت ٨٠ میلیونی ایران زیر خط فقر هستند.

بسیاری از ملت‌ها و کشورها از ثروت و خوان گسترده ایران بهره‌مند هستند ولی ایرانی‌ها همچنان باید با محرومیت دست و پنجه نرم کنند. افزایش بیکاری و تورم همراه با مشکلات مختلفی که در زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و معیشتی وجود دارد و سبب فقیرتر شدن جامعه گردیده یکی از دلایل بذل و بخشش‌های بی‌حاصلی است که در این سال‌ها تحت عناوین مختلف صورت گرفته‌است. البته اقدامات بشردوستانه و یا کمک به دیگران را نمی‌توان نفی کرد اما این کمک‌ها باید در شرایطی صورت بگیرد که دستاوردهایی نیز در پی داشته باشد ولی به نظر می‌رسد آنچه در غالب این کمک‌ها و اقدامات صورت می‌گیرد فاقد دستاورد بوده و بازتاب مثبتی در جامعه ندارد.

ایران کشوری است ثروتمند، دارای ثروتی خدادادی و لایزالی که قادر به استفاده و بهره‌برداری مطلوب از آن نیست، زیرا اگر این امر محقق می‌شد فقر و بیکاری وحشتناکی که امروزه گریبان کشور را گرفته هیچگاه بوجود نمی‌آمد. این وضعیت مغایر عدالت‌خواهی و تقسیم عادلانه ثروت است که در بخش مذهبی و اجتماعی مورد توجه قرار گرفته است.

موارد مذکور جز از برای آگاهی همراهان نیست و اگر در نقطه نظرات تفاوتی وجود دارد بر مبنای تفاوت در دیدگاه هاست و قضاوت درباره‌ی نوشته برعهده‌ی خواننده محترم می‌باشد.

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

عدالت فقر_در_ایران چراغی_که_به_مسجد_رواست علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Tue 2 Jan 2018 ، ساعت 3:0 PM

شریعتی

شریعتی

چه در اندیشه‌های شخصی و چه در باور عام مردم، علی شریعتی را هیچ معیار مشخصی نه تماماً به نیکی یاد کرده و نه تماماً او را عدو پنداشته‌است. اگر سخنانی که از او برجای مانده و آثاری که اگر تیغ تحریف گلویش را نبریده‌باشد را مطالعه‌کنیم متوجه خواهیم‌شد که با فردی مواجهیم که درست در میانه‌ی افراط و تفریط ایستاده‌است. در نظرش حسین، وارث آدم و فاطمه، فاطمه است اما همزمان فریاد می‌کشد: پدر، مادر، ما مقصریم. گمان نمی‌برم آنکه کراوات او را می‌تراشد، حال به هر عذری، ذره‌ای او را شناخته‌باشد که حقا او نمونه ی بارز "وَمَا هَٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ" است. در بین همه هیاهویی که برای یک کراوات بوجود آمد، اندیشیدم. فرزندم! پس از تراشیدن کراوات، بلاشک نوبت به تراش اندیشه هاست. نه تنها شریعتی، همه‌ی ما در معرض تراشیم تا آنچه که نمی‌خواهند را نداشته‌باشیم. من یک معلمم، بارور کننده‌ی اندیشه و تفکر؛ حاشا بر شرف من و امثال من که تصویر شریعتی را در ذهن خود بتراشیم. آنها نمی‌دانند که هرچه می‌کارند، تنفر برداشت خواهند کرد.

و من الله التوفیق

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

علی_شریعتی علیرضا_عابدی_زاده Alireza_Abedizadeh کروات_شریعتی
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sun 1 Jan 2017 ، ساعت 4:0 PM

حجاب، محدودیت یا مصونیت

حجاب

در سال 1314 رضاخان بعد از سفر به ترکیه و مشاهده ی تغییراتی که مصطفی کمال پاشا برای دگرگونی وضع حاکم بر کشورش اعمال کرده بود، با تقلید از وی دستور "کشف حجاب برای دنیای بهتر" را صادر کرد. این عمل وی با مخالفت شدید روحانیون و مردم مواجه گردید و ایران، صحنه ی درگیری های بسیاری شد؛ از جمله آنها می توان به قیام مسجد گوهرشاد یا قیام مردم آذربایجان اشاره کرد. به راستی چه چیزی موجب شد که حرکت بزرگی مانند کشف حجاب از سوی مردم و روحانیون با آن شدّت پس زده شود؟

در واقع علل متعددی را میتوان برای این موضوع بیان کرد اما شاید 3 دلیل عمده را بتوان به اختصار خاطرنشان کرد:

1- مردم ایران از دیرباز مردمی مذهبی و معتقد به دین بوده اند؛ مردمی که با روی باز اسلام را پذیرفته اند را مسلماً نمی توان وادار به حرکتی غیر اسلامی کرد.

2- رضاخان در تلاش بود که این عمل را با سرعت هر چه تمام تر به انجام برساند؛ یعنی وی می خواست عملاً مسئله ی حجاب و تغییر پوشش را در کمتر از 5 سال در ایران عملیاتی کند، که این عمل با در نظر گرفتن اینکه جامعه ی آن زمان جامعه ای بسته، مذهبی و بیسواد بود عملاً از سرعت کار به شدت می کاست.

3- سومین و مهمترین دلیل، البته به نظر جمع کثیری از محققین، این بود که وی در تلاش بود که این قانون را با زور به مردم بخوراند و بر آنان القاء کند حال آنکه ثابت شده مردمی که با زور به انجام کاری مجبور می شوند ،بالاخص مردم ایران، همواره راه های فراری برای خود پیدا می کنند؛ یعنی در کتاب تاریخی ایران پس از قاجار که وضع آن زمان را تشریح می کند نوشته شده که از حضور زنان در اجتماع به شدت کاسته شد و علاوه بر آن مامورین شهربانی که موظف به برخورد با خاطیان بودند به این علت که خود از توده ی مردم بودند عملا کاری به آنان نداشتند و اینگونه بود که رضاخانِ میرپنج با آن همه قلدری، نه در برابر مردم که در برابرِ زوری که خود بر مردم وارد کرده بود، شکست خورد.

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

حجاب حجاب_اجباری کشف_حجاب علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sun 1 Jan 2017 ، ساعت 2:30 PM

بصیرت (٩ دی)

بصیرت

عبدالله ١٠ ماه است که در خانه‌اش مانده، بیرون نمی‌رود، با هیچکس حرف نمی‌زند یا اگر هم که بخواهد، کسی مایل به هم صحبتی با او نیست.

ماجرا به همان ١٠ ماه قبل باز می‌گردد. عبدالله می‌خواست کدخدا شود، همه‌ی کارهایش را هم کرده بود، آماده بود که کرسی بزرگی حاج احمد را بدست آورد؛ عده‌ی نسبتاً زیادی از مردم روستا هم او را دوست داشتند، هیچکس فراموش نکرده بود که عبدالله و یارانش قنات روستا را دوباره راه انداختند، یا راهزن‌ها را از روستا دور کردند؛ عبدالله هم به واسطه‌ی کمک و یاری‌هایی که به مردم روستا رسانیده بود، به نوعی از پیروزی خود اطمینان داشت.

روز رأی‌گیری کت و شلوار پوشید، موهای بلندش را شانه کرد و به خانه‌ی حاج احمد که قرار بود رأی‌گیری در آنجا برگزار شود رفت؛ با همه خوش و بش کرد و یک گوشه ایستاد؛ مردم یک به یک رأی خود را به مصطفی خراط گفتند، او نوشت و در صندوق انداخت.

بعد از ظهر اعلام شد. حاج احمد دوباره کدخداست؛ عبدالله تاب نیاورد، با یاران و دوستان به خانه کدخدا احمد رفت و خواست خود صندوق رأی را ببیند؛ آنچه را که می‌دید و می‌شنید باور نمی‌کرد؛ شروع به سر و صدا کرد؛ قشقرق راه انداخت و عده‌ای از مردم را هم با خود همصدا کرد؛ همچنین کدخدای روستای بالایی که دشمنی دیرینه‌ای با روستایش داشت، قول مساعدت به وی داد.

حال عبدالله می‌تاخت، همه چیز را به هم ریخت؛ مردمی هم که با او همراه شده بودند کم کم به کارهایش شکّ کردند.

انگار نه مردم، که خودش فراموش کرده بود که چگونه راهزن‌هایی که اعمال مشابهی با حرکات خودش داشتند را با زور بیرون کرد.

حال نوبت احمد و مردم روستا بود؛ جمله‌ی مردم بر علیه او یکصدا شدند و او را در خانه‌اش حبس کردند؛ وضع به روز اول بازگشت، همه جا آرام شد اما این عبدالله بود که از طرف خودش و مردم طرد شده بود. نمی‌دانست که چه شده کدخدای روستای بالایی هم او را فراموش کرد؛ عبدالله نمی‌دانست چه شده؛ فقط می‌دانست که خودش، خودش را سوزانده...

شاید اگر طور دیگری رفتار می‌کرد، شاید اگر به حاج احمد فرصت می‌داد این اتفاقات نمی‌افتاد. عبدالله از زودرنجی خودش، از بدفهمی خودش ضربه خورد؛ حال ١٠ ماه است که عبدالله در خانه‌اش است و به این می‌اندیشد که چه چیز را و در کجا اشتباه متوجه شد...

✍🏼 علیرضا عابدی زاده | Alireza Abedizadeh

٩_دی روز_بصیرت اعتراضات_۸۸ علیرضا_عابدی_زاده
عليرضا عابدی زاده
عليرضا عابدی زاده Sun 1 Jan 2017 ، ساعت 2:0 PM

آمارگیر وبلاگ

- نویسنده
- معلم رسمی آموزش و پرورش
- کارشناس آموزش زبان انگلیسی
- کارشناس ارشد جامعه شناسی
- عضو ‌کارگروه تخصصی زبان انگلیسی تبادکان
- مدرس دوره‌های تربیت مدرس انگلیسی TTC و دوره‌های IELTS
- دارای تجربه تدریس در مدارس به مدت 8 سال
- تدریس به مدت 9 سال در آموزشگاه زبان خارجه حافظ، جهان علم، ماهان و دانش
- دارای مدرک TEFL و TTC و Diploma زبان انگیسی و مدرک Advanced زبان انگیسی

قالب طراحی شده توسط وبلاگ :: webloog
عليرضا عابدی زاده نویسنده و معلم
  • LinkedIn
  • Telegram
  • Instagram
  • Wiki
  • IMDb
  • Youtube
  • Twitter
  • Goodreads
  • Civilica
  • رقص سایه با خیانت
  • مادر
  • رقص جاودانه
  • دوختن سکوت
  • داستان کوتاه "چرخ‌دنده‌های شن"
  • درخت اشک‌ها
  • نجوای ریشه‌های جاودان
  • ریشه در باد
  • تنهایی‌ات را ببوس
  • قفس تنهایی
  • بهارِ واژه‌ها
  • هنر زیستن (2)
  • Alireza Abedizadeh (17)
  • علیرضا عابدی زاده (17)
  • علیرضا_عابدی_زاده (17)
  • Alireza_Abedizadeh (16)
  • دلنوشته (12)
  • سیاسی (6)
  • مادر (5)
  • داستان_کوتاه (4)
  • زندگی (3)
  • داستان (3)
  • مقام_معلم (2)
  • آگاهی (2)
  • اجتماعی (2)
  • تنهایی (2)
  • عضو_مجمع_فرهنگیان_ایران_اسلامی (1)
  • چرخ‌دنده‌های شن (1)
  • معلم_در_ایران (1)
  • Game_based_language_teaching (1)
  • سخنان_لبریز_از_حقیقت (1)
  • فرهنگیان (1)
  • سکوت (1)
  • معلم (1)
  • جایگاه_معلم (1)
  • نابرابری_بین_زن_و_مرد (1)
  • جایگاه_زن (1)
  • نابرابری_جنسیتی (1)
  • کتاب_های_شریعتی (1)
  • کروات_شریعتی (1)
  • فقر_در_ایران (1)
  • کشف_حجاب (1)
  • اعتراضات_۸۸ (1)
  • حق_دانشجو (1)
  • حجاب_اجباری (1)
  • چراغی_که_به_مسجد_رواست (1)
  • ٩_دی (1)
  • دانشگاه_فرهنگیان (1)
  • پیاده_روی (1)
  • علی_شریعتی (1)
  • روز_بصیرت (1)
  • نهج_البلاغه (1)
  • امام_علی (1)
  • Masquerade (1)
  • دانشجومعلم (1)
  • Novel (1)
  • RESEARCH (1)
  • رزومه (1)
  • سال نو (1)
  • عشق (1)
  • عید (1)
  • شعر (1)
  • عاشقانه (1)
  • عدالت (1)
  • حجاب (1)
  • مرگ (1)
  • بهار (1)
  • رمان (1)
  • اربعین (1)
  • کربلا (1)
  • مقاله (1)
  • 2025/4/21 - 2025/5/21
  • 2025/3/21 - 2025/4/20
  • 2025/2/19 - 2025/3/20
  • 2024/12/21 - 2025/1/19
  • 2021/12/22 - 2022/1/20
  • 2020/12/21 - 2021/1/19
  • 2018/12/22 - 2019/1/20
  • 2017/12/22 - 2018/1/20
  • 2016/12/21 - 2017/1/19
  • 2015/12/22 - 2016/1/20